آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

آراد کوچولوی دوست داشتنی من

مسافرت نوروز 1392

روز 23 اسفند برای اولین بار با قطار به مسافرت رفتی عزیزم تا سال تحویل کنار پدربزرگت باشیم مقصدمون دزفول بود 18ساعت توی قطاربودیم ولی ازاونجایی که تو یه فرشته هستی حتی یکبار از خستگی نق نزدی الهی فدات بشم خوابتم نمیبرد ولی خودتو سرگرم میکردی ساعت 7صبح رسیدیم چقدرپدربزرگ از دیدنت خوشحال شد... اونجا کلی توحیاط بازی میکردی هواهم عالی بودهرروز بعدازظهرهم میرفتیم پارک روبروی خونه کلی تاب بازی میکردی...    توی اون چندروز که دزفول بودیم 2تادندون آسیاو2تانیش بالادراوردی حالاجمعا14تادندون داری که مثل مرواریدبراق وقشنگن  دوم عید بابا واون یکی پدربزرگت اومدن واسه خودت بادوتاپدربزرگت کلی خوش گذوندی وهرکاری خواستی برات...
28 فروردين 1392

یه اتفاق خیییییلی بد...خداروشکر به خیر گذشت

اصلا دلم نمیخواد اینو بنویسم ... وقتی یاد اونروز میفتم تمام تنم میلرزه... دقیقا 13ماهه شده بودی صبح طبق معمول داشتم توی آشپزخونه برات لقمه های نون وپنیر درست میکردم میگرفتی ومیزاشتی دهنت که یهووووو دیدم حالت خفگی پیدا کردی هرچی دست کردم ته گلوت هیچی نبود فکرمیکردم نونه ولی اوضاع خرابتر از این حرفابود اونقدر اوق زدی که دیدم از گلوت داره خون میادوخون میاد تمام لباست شده بود خون یک لحظه..خدااون روزو نیاره ... حس کردم همه چی داره تموم میشه دنیا دور سرم میچرخید....دیگه جون نداشتی سرفه هم بکنی افتادی کف هال... سروتهت کردم زدم توکمرت...حس میکردم تنها کاری که میتونم بکنم همینه...باورم نمیشد یک تیکه شیشه بریده شده از گلوت بیرون او...
14 اسفند 1391

بالاخره اسمت آراد شد

بالاخره پس از ماهها جستجو برای اسمت...من وبابات آرادرو انتخاب کردیم آراد ..                                         نام فرشته ای ست موکل بردین وتدبیر امور ومصالحی که متعلق به روز آراد است.. روز 25ام هرماه شمسی که آنرا آراد نیز گویندودراین روز نوبریدن ونوپوشیدن رانیک میدانند... در پهلوی به معنی آراینده   قربونت بشم که اسمت چقدر بهت میاد... همه چیزت مثل فرشته هاست.... صورتت... لبخندت....آروم بودنت.... خیلی خیلی دوستت دارم....   ...
1 اسفند 1391

رفلاکس

  از همون بدو تولد رفلاکس داشتی بدددددد کلی بالامیاوردی بعداز هربارشیرخوردن.... مامان هرروز همه لباسهاتو میشست همیشه گردنت پراز شیر بود... دکترادارو میدادن دلم نمیومد بهت بدم... اینقدر صبرکردم تا 8ماهگی کم کم بهتر شدی اولش باورم نمیشد کمتربالامیاری ولی تا10ماهگی خوب خوب شدی حتی یک قطره هم بالانمیاوردی خیلی  خوشحالم که اون داروهای پراز عوارض رو بهت ندادم حتی شیرخشکتم عوض نکردم همون ببلاک معمولی میخوردی                             ...
30 بهمن 1391

آغاز راه رفتن

هنوز خیییییییلی کوچولو بودی حدودا6ماهو نیمه که چهاردست وپامیرفتی...حدودا 8ماهگی کاملا نشستی ودستتو میگرفتی به میز و...بلند میشدی همه فکرمیکردیم خیلی زود راه میفتی ولی اینطور نبود ...میترسیدی بدون گرفتن دست وایسی ولی بادست گرفتن به دیوار دورخونه میچرخیدی تااینکه دقیقا پایان 14ماهگی یه روز صبح بدون دست چندقدم اومدی تاپیش من ...اصلا باورم نمیشد ودیگه همون شد که برای همیشه یادگرفتی که چطوربدون دست راه بری وکلی منو سورپرایز کردی...   ...
30 بهمن 1391